خوشبختانه این را احساس نمیکردم. بیشتر میفهمیدمش. ولی آسوده خاطر هم نبودم، زیرا میترسیدم که احساسش کنم. به طرز مبهمیبه این فکر میکردم که خودم را از سر راه بردارم تا دست کم یکی از هستیهای زاید را نابود کنم. اما مرگم هم زیادی بود. زیادی! جنازهام، خونم، دست آخر، استخوانهایم، تمام وجودم زیادی بود. من تا ابد زیادی بودم ...
تهوع ژانپلسارتر